سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلت نشکند

 

قایق تان شکست ؟
پاروی تان را آب برد؟
تورتان پاره شد؟
صیدتان دوباره به دریا برگشت ؟
غمت نباشد چون خدا با ماست!
اگر قایقت شکست ، باشد !
دلت نشکند! دلی نشکنی.
اگر پارویت را آب برد ، باشد !
آبرویت را آب نبرد!
آبرویی نبری.
اگر صیدت از دستت رفت ، باشد !
امیدت از دست نرود!
وامیدکسی را ناامید نکنی.
امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت ،
دستانت را که داری !
پس خدایت را شکر کن.
دوباره شکر کن!
بیا شکر کنیم که اگر کفشی به پا نداریم،!
پا که داریم راه برویم و اگر چیزی به دست نداریم...!
دست که داریم دوباره به دست آورید. 

 


لحظه دیدار

لحظــه دیــدار نــزدیــک اســت!
بــاز مــن، دیــوانــه ام، مستــم!
بــاز مــی لــرزد دلــم، دستــم!
بــاز گــویــی در جهــان دیگــری هستــم!
هــای! نخــراشــی ب...ــه غفلــت گــونــه ام را، تیــغ!
هــای! نپــریشــی صفــای زلفکــم را، دســت!
آبــرویــم را نــریــزی دل، ای نخــورده مســت!
لحظــه دیــدار نــزدیــک اســت . . .

شاعر: مهدی اخوان ثالث

سید حمید موسوی فرد، خرمشهر 


دریا تو باشی و من ...

مزه واقعی آب را تشنه بهتر می داند.

مزه غذاها را گرسنه بهتر می فهمد

. خطوط موازی در بینهایت هم را قطع می کنند.

این را مردی زندانی با پوستش تجربه کرده بود.

ناصافی ها معنای دیگری برای نابینا دارند.

ماهی ها معنای آب را وقتی بیرون از آب هستند می فهمند.

به آن چیزی تعلق داریم که نداریم و آن چیزی را می جوییم که نیست...

دریا تو باشی و بعد من چقدر تشنه باشم و... 

خوب می دانی که ماهی تشنه بی آب می میرد. 


درد عاشقی

یکی رد شد شبیه او، پر از ابهام و تردیدم
همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم
به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد
زمین دور سرم گشت و منم آرام چرخیدم
همان هیکل همان هیبت، همان چشمان پر شورش
تمام ارتفاعش را به چشمم درنَوَردیدم
همین که یادم آمد خنده‌های بی مثالش را
نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم
دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم؛
دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم...
تَهِ کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد؛
مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم...
قدم را تندتر کردم رسیدم در کنار او؛
خودم یادم نمی‌آید سؤالی را که پرسیدم...
حواسش پَرت بود انگار که چشمانش به من افتاد؛
خدایا کور میگشتم ولی او را نمی دیدم...
جهان تاریک شد یک لحظه دیدم سایه ی او را؛
چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم...
همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود؛
دو تار از مویِ او دیدم شبیه بید لرزیدم...
عذابی میکشم وقتی به یادش باز می‌افتم؛
به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم...
پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی؛
نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم .

سید حمید موسوی فرد،خرمشهر

 


حس ساده یک عشق

غم سنگینی رودلش بود ...
وقتی آسمون ابری ، بغض دلشو رو زمین خالی کرد ،
بی اختیار شروع به قدم زدن توی اون فضای خیس وگل آلوده کرد.
دلم نیومد خلوتشو به هم بزنم ،
به سرعت بارونی ام رو به تن کردم و با شتاب به طرفش رفتم .
به نظرم اومد که متوجه من نشده ...
همینطور که زیر شرشر بارون قدم میزد ، شعر دوران نوجوانی رو با خودش زمزمه می کرد ...
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه ، یادم آرد روز باران ...
خیلی به این شعر علاقه داشت .
بهش نزدیک شدم واونو طوری بغل کردم که از بارون حفظش کنم .
از روی لطف و مهربانی لبخندی زد ، طوری که لپاش گل انداخت ،
توی اون هوای بارونی و لطیف احساس خوبی بهم دست داد ،
حس عــــــشــــق ، حس سبکی ...
گفتم : عـــــــــــــــــــــــزیزم ! این هوا آلودس !
مث کودکی که مادرشو بغل میکرد ،
بغلم کرد و گفت : اما نه به آلوگی اون گرد و غباری که زندگی مــــــــــردم رو فلج کرده بود.
قیافش در هم شد و درحالی که به آسمون نگاه می کرد پرسید : چرا هیشکی به فکر این مردم نیست ؟
اون از جنگ و آوارگی واین از هجوم گرد وغــــــبـــــاروخشکــــســــــــــالی .
بغضم گرفت !
ناخدا گاه اشک از چشام جاری شد ،
بارونی رو از صورتم کنار کشیدم تا خیس بارون بشه ...
با اینکه سنی نداشت ، اما زرنگتر از این حرفا بود .
بدون اینکه روشو طرف من کنه گفت : این بارش ، بارون نیست !
این اشک اهل آسمونه که از روی دلسوزی ورحم
بخاطر زجر مردم شهرم " خـــــــــــرمشــــــهــــــــر " از آسمون سرازیر شده .

نویسنده " سید حمید موسوی فرد ، خرمشهر"

 

سید حمید موسوی فرد،خرمشهر