سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فاصله های دور

انسان های هم فرکانس،
هم دیگر را پیدا می کنند
حتی از فاصله های دور..
از انتهای افق‌های دور و نزدیک..
انگار جایی نوشته بود که این ها باید در یک مدار باشند
یک روزی یک جایی است که باید با هم برخورد کنند... آن وقت...
می شوند همدم، می شوند دوست، می شوند رفیق..
اصلا می شوند هم شکل...
مهرشان آکنده از هم ...
حرف هایشان می شود آرامش...
خنده شان، کلامشان می نشیند روی طاقچه ی دلتان...
نباشند دلتنگشان می شوی..
هی همدیگر را مرور می کنند...
از هم خاطره می سازند...
مدام گوش به زنگ کلمات و ایده ها هستند...
زندگیتان مملو از دوستانِ ناب عزیزان
یادتان باشد حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست.


ارزش یک دقیقه سکوت

یک دقیقه سکوت:
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند...
به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند....
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم....
به خاطر قلب هایی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد
به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند...
یک دقیقه سکوت:
به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند....
به خاطر صداقت که این روزها فراموش شده است....
به خاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت قرار گرفت...
یک دقیقه سکوت:
به خاطر حرف های نگفته...
برای احساسی که همواره نادیده گرفته میشود....!


دستهای زنانه


مؤدبهمه می توانند زن باشند اما ...مؤدب

 نوشته "سیدحمیدموسوی فرد "

روبرویم نشسته بود و در حالی که استکان را پر از چائی می کرد .
نیم نگاهی به من انداخت، با آن موهای ژولیده ام و چشمانی که از شدت بی خوابی پف کرده بودند .
وقتی چشم تو چشم هم شدیم خندید .
طبق عادت همیشگی در مورد هر چیزی سخن می گفت و ...
صبح ها چه استعدادی برای حرف زدن و صحبت کردن داشت .
وقتی که من صبحانه‌ام را تمام کردم.
او هنوز چند لقمه‌ایی بیشتر به دهان نگذاشته بود.
من در حالی که با شتاب به طرف لباسهایم می رفتم، نگاهی هم به اومی انداختم .
پا به پایم تا کنار در خروجی آمد تا به سلامتی راهی ام کند و ...
من با خداحافظی کردن خشکی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد راهی شدم .
حالا سالهاست که پا به پای من .
درد به درد من .
غمخوار و محرم اسرار من بود .
از همان دوران جوانی گرفته تا حالا که موهایم سفید و پوست صورت و دستهایم پژمرده .
"سیدحمیدموسوی فرد "


دلم تنگه

 مجموعه داستانی

 باید فکر کرد تنهایم نگذار  باید فکر کرد

" قسمت اول "
امان از دلتنگی ...
بخصوص دلتنگی های وقت غروب !
هر چه فکرش را می کنم برای دلتنگی هایی که ،
یهویی به قلبم یورش می برند و
دریچه های احساساتم را مسدود می کنند -
مثل غذای سنگینی که سر دل آدم می ماند
و آسایشش را مختل می کند ، دلیلی نمی بینم .
جایی شنیده ام که گفته اند :
 بیشتر انسانها دردهای روحی - روانی مشترکی دارند .

"سید حمید موسوی فرد "
خرمشهر 1395/02/11

غروب دلم