حس ساده یک عشق
غم سنگینی رودلش بود ...
وقتی آسمون ابری ، بغض دلشو رو زمین خالی کرد ،
بی اختیار شروع به قدم زدن توی اون فضای خیس وگل آلوده کرد.
دلم نیومد خلوتشو به هم بزنم ،
به سرعت بارونی ام رو به تن کردم و با شتاب به طرفش رفتم .
به نظرم اومد که متوجه من نشده ...
همینطور که زیر شرشر بارون قدم میزد ، شعر دوران نوجوانی رو با خودش زمزمه می کرد ...
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه ، یادم آرد روز باران ...
خیلی به این شعر علاقه داشت .
بهش نزدیک شدم واونو طوری بغل کردم که از بارون حفظش کنم .
از روی لطف و مهربانی لبخندی زد ، طوری که لپاش گل انداخت ،
توی اون هوای بارونی و لطیف احساس خوبی بهم دست داد ،
حس عــــــشــــق ، حس سبکی ...
گفتم : عـــــــــــــــــــــــزیزم ! این هوا آلودس !
مث کودکی که مادرشو بغل میکرد ،
بغلم کرد و گفت : اما نه به آلوگی اون گرد و غباری که زندگی مــــــــــردم رو فلج کرده بود.
قیافش در هم شد و درحالی که به آسمون نگاه می کرد پرسید : چرا هیشکی به فکر این مردم نیست ؟
اون از جنگ و آوارگی واین از هجوم گرد وغــــــبـــــاروخشکــــســــــــــالی .
بغضم گرفت !
ناخدا گاه اشک از چشام جاری شد ،
بارونی رو از صورتم کنار کشیدم تا خیس بارون بشه ...
با اینکه سنی نداشت ، اما زرنگتر از این حرفا بود .
بدون اینکه روشو طرف من کنه گفت : این بارش ، بارون نیست !
این اشک اهل آسمونه که از روی دلسوزی ورحم
بخاطر زجر مردم شهرم " خـــــــــــرمشــــــهــــــــر " از آسمون سرازیر شده .
نویسنده " سید حمید موسوی فرد ، خرمشهر"